سه‌شنبه ۶ آذر ۱۴۰۳ |۲۴ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 26, 2024
خاطرات طلبگی

حوزه/ نزدیک غروب است که وارد خانه می شوم. تعجب از سرتاپایم می بارد. در و دیوار خانه، چشمان از حدقه بیرون زده‌ی مرا با حیرت تماشا می کنند. ثانیه ها به کندی می گذرد. در میان بهت زمین و زمان متوجه می شوم که شام امشب ...

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای قاسم اردکانی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.

* بیوگرافی

آقای قاسم اردکانی در سال 1363 در شهر اردکان به دنیا آمد و ‌هم‌ اکنون ساکن شهر یزد است. وی طلبه‌ی سطح دو حوزه‌ ی علمیه بوده و سفرهای تبلیغی متعددی به شهرهای کرمان، ایلام، اصفهان، خراسان جنوبی و خوزستان داشته‌ است و به عنوان روحانی در اردوی دانشجویی اربعین به کشور عراق سفر کرده است. مقاله‌ های وی با عنوان تأثیر فیلم ‌های خشن بر روی کودکان و فوتبال سلاحی در دست استعمار نو در نشریه‌ی فرهنگ پویا به چاپ رسیده است. گفتنی است او ذوق شعری نیز داشته و برگزیده ‌ی دوره ‌ی اول جشنواره ‌ی شعر اشراق شده است.

* فصل اول: در محضر باران

می رسیم؛ وقتی باران می آید. هوای لطیف و دل  انگیز سحر بهترین شکل استقبال از مبلّغی است که به شهری غریب آمده است. باران قطره قطره می افتد و خستگی ذره ذره از تن ما بیرون می رود. کمیته امداد شهرک توحید  در استان ایلام، محل اسکان ماست. وسایل ‌مان را که داخل می بریم به سرعت به صف متقاضیان دستشویی می پیوندیم. چند جلسه‌ ی توجیهی، تقسیم جایزه ها و صبحانه برنامه هایی است که در نماز خانه ‌ی کوچک اداره با فشردگی تمام از لحاظ زمانی و مکانی اجرا می شود.

* فصل دوم: آخر دنیا

وقت ناهار است. بعد از کلی انتظار، قرار می شود ما را به نیمرویی مهمان کنند. هنوز نوبت به من نرسیده است که حاج آقای نظری صدا می زند:

”روحانیِ روستای پَیامِن!  مینی بوس منتظر است. یاعلی!”

وسایلم را برمی دارم و به راه می افتم. چند طلبه ای که با من همسفرند به نوبت، مهمان آغوش گرم میزبانانشان می شوند. آخرین نفرم. فاصله‌ ی روستای من با روستایی که آخرین طلبه پیاده می شود زیاد است. جاده از میان کوه های سرسبز و دره های پرآب، با پیچ و خم زیاد می گذرد و مردان و زنان روستایی به همراه گله های گاو و گوسفندشان ما را تماشا می کنند. بالاخره می رسیم. روستای پیامن، روستایی کوچک با سگ هایی بزرگ! راننده مرا به یکی از خانه ها می سپارد و سوار بر مینی بوسِ سپید، در پیچ و خم جاده ناپدید می شود. استقبال گرم اهالی خانه، خستگی را همان دم حجله از تنم بیرون می کند. البته آرامش نسبی سگ های خانه نیز جای تقدیر و تشکر دارد.

* فصل سوم: اول آشنایی مون…

علیرضا، پیرمردی با صفا، مهربان و مهمان نواز است با هیکلی درشت، سبیلی کلفت، چفیه ای بر سر که از همان شلوار کردی های معروف نیز پوشیده است. کنار چراغ، بر پشتی تکیه زده و فرق سر تا نوک پای مرا، مولکول به مولکول ورانداز می کند. کم کم علی صفر و کَرَم وِیس -برادرزاده های  علی رضا- به همراه نوه هایش عیسی و محمد  از راه می رسند و مولکول های باقیمانده را ورانداز می کنند. بعد از صرف چای، وقتی گفتنی هایم تمام می شود با علی صفر -که بهتر از بقیه فارسی صحبت می کند- به روستاگردی می رویم. روستای کوچک پیامن تنها بیست و چند خانه دارد که جز یکی همه در سمت راست جاده ساخته شده است با دیوارهای سنگی و سقف های گلی که به جای آهن با چوب محکم شده است. اولین ساختمان روستا مدرسه ای است با دوکلاس و یک اتاق به عنوان دفتر و خوابگاه معلمین. همان جایی که قرار است محل برگزاری نماز جماعت و مجلس عزاداری ما باشد و البته چون آخر هفته است و معلم ها به شهر برگشته اند و درب اتاق را قفل کرده اند، فعلا قضیه منتفی است. چند خانه ‌ی ابتدای روستا متعلق به یک ایل و بقیه مربوط به ایلی دیگر است. علی صفر از دعوایی می گوید که به تازگی بین دو ایل صورت گرفته و با پادرمیانی ریش سفیدها ظاهراً به خوبی و خوشی تمام شده است. درست مثل سریال های ایرانی تلویزیون!

* فصل چهارم: صبح به خیر پیامن!

صدای دلنشین خروس ها و گوسفندها می آید. از خواب بیدار می شوم. کنار دستم پنجره ای رو به طبیعت است. درخشش طلایی خورشید در آسمان آبی، بالای سر کوه های سرسبز و مراتع باصفا که رودخانه ای کوچک از میانشان خرامان خرامان عبور می کند. تق و توقی می کنم و علی صفر بیدار می شود.

-”به خیر حاج آقا!”

صبحش را نمی گوید. چون تصویر به اندازه ی کافی گویاست. وقتی کنار پله ها رو به حیاط می ایستم؛ گوسفندها، غازها، مرغ ها و خروس ها را تماشا می کنم و نفسی عمیق می کشم، تازه می فهمم که چرا گفته اند: ”خوشا به حالت ای روستایی…!” یادم می آید قم در آن زیرزمین تاریک، فرقی بین خوابیدن و از خواب بیدارشدن نبود؛ چون نه آفتاب را می دیدم و نه مهتاب را. یادم می آید صبح که از خانه بیرون می آمدم، دود تا عمق ریه ام نفوذ می کرد و مثل همیشه یک روز دودی را آغاز می کردم و حالا ریه ام در این هوای پاک، یکسره اِرور می دهد و تعجب می کند.

* فصل پنجم: پَلان!

صبح دل انگیز روز شنبه در یک هوای بسیار عالی بعد از یک صبحانه‌ ی ارگانیک لذیذ با علی صفر بیرون می زنیم تا بگذاریم که احساس هوایی بخورد. پیرمردهای آبادی کنار جاده نشسته اند و هوای آزاد تنفس می کنند. ما را که می بینند بلند می شوند و با احترام کامل، بنده ‌ی کوچک را حسابی شرمنده‌ ی کرامت و بزگواریشان می کنند. بعد از کمی اختلاط، نسل قدیم را کنار جاده رها می کنیم و به دامنه کوه می رویم تا هم بازی نسل جدید شویم. معلم ها هنوز نیامده اند و بچه ها انگار دنیا را به شان داده باشی، شاد و سرحال در دامنه سرسبز و باران خورده‌ی کوه بازی می کنند. یک نوع بازی محلی به نام "پلان". بازی به این شکل انجام می شود: بچه ها در قالب دو تیم، در مقابل هم می ایستند. هر تیم سه سنگ بزرگ را در کنار خودش به صورت ایستاده روی زمین قرار می دهد که پلان نام همین سنگ هاست. سپس افرادِ دو تیم به ترتیب با سنگ های کوچک به طرف پلان های یکدیگر شلیک می کنند. تیمی که زودتر پلان های حریف را بیندازد، یک امتیاز می گیرد و موقتاً برنده می شود. برنده نهایی معمولاً با کسب ده امتیاز مشخص می گردد. بازی مزایای بسیاری نسبت به بازی های شهر دارد:

نشانه گیری دقیق را تمرین می کنند.

جنگجو و شجاع تربیت می شوند.

از خطا و مصدومیت و دعوا و داور هم خبری نیست.

وسایل بازی طبیعی است و خرج توپ و دروازه و کفش درکار نیست.

در ضمن حسابی عضلات پشت بازو را بدون رفتن به کلاس بدنسازی ورزیده می کند!

* فصل ششم: هر جا برات گریه کنن، بهشته یا اباالفضل…

گفتم که آبادی مسجد نداشت و ما منتظر بودیم تا معلم ها بیایند و کلید اتاقشان را بگیریم و آن را به مسجد و حسینیه تبدیل کنیم. صبح شنبه وقتی بعد از بازی پلان از کوه پایین می آیم، اتفاق بسیار خوبی می افتد. یکی از اهالی به نام موسی رضا پیشنهاد می دهد که از منزلش برای برگزاری مراسم استفاده کنیم. من هم که از خدا خواسته، یک جفت پای اضافه قرض می گیرم و جوری خودم را به آن خانه می رسانم که حتی سگ ها را فراموش می کنم. خانه ای پنجاه متری با دری سبزرنگ که انصافاً خیلی، حسینیه بودن به آن می آید. خانه دو بخش مجزا دارد که قرار می شود یکی مردانه باشد و دیگری زنانه. برای تشویق اهالی به شرکت در برنامه ها، حداکثرِ یارانه‌ ی ممکن را به آن اختصاص می دهم و برنامه اینگونه می شود: بعداز ناهار، نماز ظهر و بعد از شام، نماز مغرب و عشا به همراه سخنرانی، به صرف چای و شربت.

* فصل هفتم: معلّم جهادی

علی صفر را که فراموش نکرده اید؟ همان جوانی که صاحب خانه، مترجم، راننده، مدیر روابط عمومی، مدیربرنامه ها، محافظ شخصی و خلاصه داروندار من در این روستاست. جالب است بدانید که علاوه بر همه ‌ی این مسئولیت های خطیر، معلم دبستان یکی از روستاهای اطراف هم هست. یکی از برنامه های تبلیغی من هم سرزدن به مدارس و اجرای برنامه برای دانش آموزان است. امروز دوشنبه قرار است با علی صفر به دبستان محل خدمتش بروم و سر بچه ها را به مطالب مفید مذهبی گرم کنم. حدود ساعت ده صبح سوار بر تِرِیلِ  قرمز رنگ علی صفر به راه می افتیم. یکی دو سربالایی و سرپایینی را که رد می کنیم، به کوه می زنیم. جاده ای خاکی یا دقیقتر گِلی که از دامنه‌ی کوه، مثل ماری که دور کمر کوه حلقه زده باشد، می گذرد. قسمتی از جاده را آب گرفته و قسمتی دیگر سنگلاخ است. از شما چه پنهان حسابی جوگیر می شوم. یاد بچه های خط مقدم، موتورهای تریل، خمپاره  های دشمن و از این حرف ها به خیر!!! خلاصه بعد از چند دقیقه حرکت در مسیرهای صعب العبور، به روستای گَشور می رسیم. دبستان، دو عدد کانتینر است که روی تپه ای در کنار آبادی قرارگرفته اند. می توان گفت یکی دفتر است و دیگری کلاس درس. منظره‌ی کنار آن نیز در حد تیم ملی تماشایی است: کوه های سرسبز، رودخانه‌ی زیبای هلیل رود و گله های گوسفند... . حدود یک ساعت برای بچه های مدرسه که جمعاً شش نفر هستند، نقاشی می کشم، شعر می خوانم و شکلک درمی آورم تا نکاتی که می گویم را با اشتیاق بپذیرند. بعد از آن به همراه هادی که شاگرد کلاس دوم است، برای چرخ زدن و سلام و علیک راهی آبادی می شوم. آبادی حدوداً ده خانه دارد که با بی نظمی تمام کنار هم قرارگرفته است. مردهای آبادی، گوسفندها را به چرا برده اند و من تنها توفیق زیارت خانم ها را دارم. با هر یک احوالپرسی مختصری می کنم و جانم را برداشته و در می روم؛ چراکه سگ های این آبادی، اصلاً شوخی ندارند و روحانی و غیرروحانی سرشان نمی شود. خلاصه روز جالبی است. هرچه تا به حال ندیده ام، می بینم: معلم جهادی، جاده‌ی مالرو، دبستان کانتینری و حتی سگِ ضد روحانیت!!!

* فصل هشتم: از در درآمدی و من از خود به در شدم!

راستش را بخواهید من کمی زیاد، اهل رفیق بازی و گعده و پاتوق و این چیزها هستم. به همین دلیل و بنابر قاعده ‌ی “فَقدُ الأَﺣِﺑَّﺔِ غُرﺑَﺔٌ”  علیرغم محبت فراوان اهالیِ مهمان نواز آبادی، تا حدی از دوریِ دوستان صمیمی خویش در رنج به سرمی برم. علاوه براین دلم برای امیرعباس و مادرش نیز تنگ شده است. اما امشب اتفاق بسیار مبارکی روی می دهد و این مشکلات را کم رنگ می کند. مراسم، تازه تمام شده و همه مشغول صرف چای هستند. ناگهان سر و صدای فراوان سگ های خانه، از ورود غریبه ای خبر می دهد. موسی رضا و چندنفر دیگر بیرون می روند و با خبرهای خوش باز می گردند. حدس می زنید آن غریبه چه کسی باشد؟ بله! حاج آقای نظری مسئول موسسه ‌ی فرهنگی تبلیغیِ “نسیم وصال”، برای سرزدن به بنده، تشریف فرما شده اند. ”همان یار فداکار، مرا دلبر و دلدار، همان مسئول پرکار، به اسلام وفادار، که سختی را خریدار، و از تنبلی بیزار، موسسه اگر نقطه بُوَد اوست چو پرگار.” هرچند عمر گل کوتاه است و نیم ساعت بیشتر افتخار زیارت جمالشان را ندارم؛ اما همین دیدار مختصر، حسابی دلتنگی و غربت را از دل من بیرون می کند. جایزه ها را می گیرم، از او می خواهم به تمام رفقا سلام برساند و او را با راننده اش  در پیچ و خم جاده، در تاریکی مطلق شب، به خدا می سپارم.

* فصل نهم

همانطور که گفتم روستای پیامن، کوهستانی است و اهالی همه دامدارند. تا ده ها کیلومتر آن طرف تر هم مغازه ای به چشم نمی آید. بنابراین همیشه بساط “لَحمُ طَیرٍ مِمّا یَشتَهون”  برپاست؛ اما از “فاﻛِﻬَﺔٍ کثیرﺓٍ”  هیچ خبری نیست. اما اگر شما هم جای من باشید اتفاق عجیبی که شب تاسوعا برایتان می افتد را به عنوان یک فصل از خاطراتتان می نویسید. نزدیک غروب است که وارد خانه می شوم. تعجب از سرتاپایم می بارد. در و دیوار خانه، چشمان از حدقه بیرون زده‌ی مرا با حیرت تماشا می کنند. ثانیه ها به کندی می گذرد. در میان بهت زمین و زمان متوجه می شوم که شام امشب قرمه سبزی است. بله! امشب قرمه سبزی می خورم. البته آبغوره یا آبلیمو ندارد، لوبیا هم کم دارد، سبزی را هم از همسایه ها قرض گرفته اند اما به هر حال از این که بالاخره یک وعده، مرغ یا کباب نمی خورم بسیار خوشحالم. هرچند در این غذا هم ردپای مرغ های حیاط به چشم می خورد.

* فصل دهم: اشک های شعله ور

صبح روز عاشوراست. روستاها با هم همراه شده اند. پرچم های عزا را برمی داریم و بر سروسینه زنان، در جاده های کوهستانی پرسه می زنیم. همه آمده اند. بچه هایی که سربندهای سبز و قرمزشان خودنمایی می کند. جوان هایی که شور و حرارتشان تماشایی است و حتی پیرمردهایی که عصا زنان، بار غم حسین علیه السلام را به دوش می کشند. ظهر می شود و نماز را با شکوهِ هرچه بیشتر، برپا می کنیم. ناهار هم مثل روز قبل، مهمان یکی از چندین سفره نذری اهالی می شویم.

تمام لحظات مثل هرروز می گذرد. اما امان از لحظه ای که غروب می شود. خورشید آرام آرام در قتلگاه شفق در خون خودش فرو می رود و لحظه لحظه بر دلتنگی های من افزوده می شود. خدا می داند که نماز را با چه حالی می خوانم. بعد از سخنرانی و عزاداری برمی خیزم و با تک تک اهالی روبوسی و خداحافظی می کنم. انگار زمان ایستاده است، قلب ها نمی تپد و نفس در سینه ها زندانی است. فقط اشک ها زنده اند، شعله می کشند و حرف می زنند. من و همه‌ی اهالی روستا بغض مان می ترکد وقتی تصور می کنیم که فردا شب خبری از مجلس عزای امام حسین علیه السلام نخواهد بود. دلمان به سوختن عادت کرده بود و چشممان به باریدن و حالا همه چیز فقط به یک خاطره ‌ی قشنگ تبدیل می شود. هر قطره که از چشم اهالی می افتد، مثل کوهی بر پشتم سنگینی می کند. نگاهم را چگونه از چشم های بارانی شان بردارم؟ با همه خداحافظی می کنم. با منصور که بلد نیست نماز بخواند و فارسی هم متوجه نمی شود اما یک روز که نیامده بود انگار مجلس چیزی کم داشت. با موسی رضا که خانه اش از فردا سوت و کور می شود. با پیرمردها که دعای خیرشان دلم را گرم می کند. با کرم ویس که خیلی اهل دل است. با سیّد هادی که اولین بار که دیدمش باورم نمی شد اینقدر باصفا باشد. با جواد که خیلی وقت نیست که با هم صمیمی شده ایم. واقعاً زبان همه بندآمده و فقط من مشغول خداحافظی هستم. دم در اتاق زنانه هم می روم. تشکر می کنم، خداحافظی می گویم و التماس دعایی. وقتی بیرون می آیم، دو نفر از اهالی را می بینم که روی سنگی نشسته اند و از غصه‌ی تمام شدن مجلس عزاداری به شدت گریه می کنند. چه می شود کرد؟! سرم را پایین می اندازم و می گویم: ”دنیاست دیگر! همه چیزش رفتنی است. باید تحمل داشت.” اما خوب می دانم که همه چیزش هم رفتنی نیست. خاطره ها می ماند و پارچه های مشکی و حتی چوب هایی که کرم ویس برای بیرق ها آماده کرده بود و تنها ما می رویم. بساط بدرقه کامل است: اشک چشم ها، آینه‌ی دلها و قرآن نگاه ها. حالا می خواهم گریه کنم، داد بزنم و تمام بغضم را به کوه ها بسپارم. اما این کار را نمی کنم. چون این بغض، یک امانت است. همان امانتی که کوه ها نتوانستند تحملش کنند و در نتیجه قرعه ‌ی کار به نام من دیوانه زدند.

امشب استثنائاً پیاده به همراه علی صفر، سیدهادی و جواد به روستای بالایی می روم. صحبت می کنم، روضه می خوانم و دوباره بارِ بغض ها را به دوش می گیرم و همه را به خدا می سپارم. تقریبا همه‌ی اهالی تا آخر روستا بدرقه مان می کنند. عجیب است! سگ ها هم دیگر حمله نمی کنند. سرجایشان می ایستند و آرام پارس می کنند. شاید این هم خداحافظی آن ها باشد. پس حسابی شرمنده می شوم که چرا از آن ها می ترسیدم.

حالا خیلی دلم می سوزد. می دانید برای چه؟ برای غازهای حیاط که از فردا هیچ کس نیست که با آن ها حرف بزند. برای علی صفر، با کوله بار دلتنگی اش. برای رامین که خیلی می خواست جایزه بگیرد؛ اما نشد. برای شهری ها که معمولاً کم از صداقت روستایی ها برخوردارند و بیشتر از همه برای در و دیوار خانه‌ی موسی رضا که فرداشب دلشان برای مجلس روضه، خیلی تنگ می شود.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha